sina tv fun in internet
اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



موضوعات
لینک دوستان
نویسندگان
نظر سنجی

از ده امیاز به ما چقدر میدهید

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شبکه ی اجتماعی سینا و آدرس mnsic2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 386
:: کل نظرات : 26

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 9
:: باردید دیروز : 1
:: بازدید هفته : 10
:: بازدید ماه : 9
:: بازدید سال : 1645
:: بازدید کلی : 85442
محبوب ترین «بی ام و» قرن! +‌عکس

 

 
 
 
پس از جنگ جهانی اول بسیاری از خانواده‌های کم جمعیت این «بی ام و» را به عنوان خودروی خانوادگی انتخاب می‌کردند.
 
 
 
خبرگزاری فارس: پس از جنگ جهانی دوم هنگامی که نیاز به وسایل نقلیه شخصی ایران قیمت بود یک ماشین ایتالیایی کوچک به اسم «ایستا»  تولید شد. این خودرو خانوادگی جمع و جور در کشورهای مختلفی طرفدار پیدا کرد و شرکت‌های زیادی روی آن سرمایه گذاری کردند. شرکت «بی ام و» در سال 1955 اولین تولیدکننده انبوه این وسیله بود و توانست بیش از 160 هزار عدد از آن را بفروشد.

محبوب ترین «بی ام و» قرن! +‌عکس

محبوب ترین «بی ام و» قرن! +‌عکس

محبوب ترین «بی ام و» قرن! +‌عکس

محبوب ترین «بی ام و» قرن! +‌عکس

محبوب ترین «بی ام و» قرن! +‌عکس

محبوب ترین «بی ام و» قرن! +‌عکس

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 111
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 7 آذر 1391
نظرات
با گجت خیس‌شده‌مان چه کنیم؟!

 

 

با گجت خیس‌شده‌مان چه کنیم؟!

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 133
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 7 آذر 1391
نظرات
چرا دنیا یک ماه دیگر تمام می شود؟

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 112
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 7 آذر 1391
نظرات
ولدین کدام ماه‌ ها در ریاضی ضعیف‌ ترند؟

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 119
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 7 آذر 1391
نظرات
گفتگو با رستم قرن بیستم اولین رام کننده شیر ایران

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 163
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 7 آذر 1391
نظرات
هرکی فهمید این کیه یک جایزه داره همین حالا نظر بدین

  var anetwork_pram = anetwork_pram || []; anetwork_pram['aduser'] = '1354633736'; anetwork_pram['adheight'] = '60'; anetwork_pram['adwidth'] = '468';

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 81
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 7 آذر 1391
نظرات
جملات زیبا و پرمعنی (به سلامتی...)

جملات زیبا و پرمعنی (به سلامتی...)

ادامه ی مطلب کلیک کنید

 

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 102
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 7 آذر 1391
نظرات
حریم سلطان صدای اردوغان را هم در آورد!

 

حریم سلطان صدای اردوغان را هم در آورد!

رجب طیب اردوغان نخست وزیر ترکیه از سریال " حریم سلطان " که در داخل ترکیه با عنوان " قرن با شکوه" پخش می شود به شدت انتقاد کرد.

اردوغان با اشاره به اینکه تصویری که از سلطان سلیمان در این سریال نمایش داده می شود به هیچ وجه با تصویر واقعی این سلطان عثمانی مطابقت ندارد ، افزود : اجداد ما به هیچ وجه این طور نبودند.

اردوغان گفت : " ما چنین سلطان سلیمانی که در سریال تصویر شده نمی شناسیم . در این سریال سلطان سلیمان فردی خوشگذران تصویر شده که فقط در قصر است اما واقعیت این است که 30 سال از زندگی سلطان سلیمان در پشت اسب گذشته است."

نخست وزیرترکیه که از سوی برخی ناظران به تلاش برای احیای خلافت عثمانی در ترکیه لاییک و سکولار متهم است، در ادامه با انتقاد از سازندگان مجموعه تلویزیونی " قرن باشکوه" افزود : " من همینجا در مقابل ملت از سازندگان و شبکه تلویزیونی نمایش دهنده این سریال به شدت انتقاد می کنم و این اقدام آنها را محکوم می کنم."

نخست وزیر ترکیه در ادامه ابراز امیدواری کرد با توجه به هشدارهای داده شده درباره این سریال ، قوه قضاییه ترکیه به وظایف خود در قبال ادامه پخش آن عمل کند.

گفتنی است سریال تلویزیونی زندگی سلطان سلیمان از سوی بسیاری از صاحب نظران مورد انتقاد قرار گرفته است چه آنکه برخی منتقدان لباس ها و دکور و طرز زندگی نمایش داده شده در این سریال را خلاف واقع می دانند.

از سوی دیگر بسیاری از مورخین و منتقدان در ترکیه از این سریال به دلیل تاکید زیاد بر جنبه های عاطفی و عشقی زندگی سلطان سلیمان و بزرگنمایی جنبه های عشقی زندگی این سلطان عثمانی ، انتقاد می کنند و تصویر ارایه شده در سریال " قرن با شکوه" را غیر واقعی و اغراق آلود می دانند.

سلطان سلیمان دهمین سلطان عثمانی محسوب می شود که 46 سال سلطنت کرد و دوران سلطنت او طولانی ترین دوران در میان سلاطین عثمانی بوده است . وی از سال 1520 میلادی تا 1566 بر امپراتوری عثمانی حکم راند .

این سلطان عثمانی در کشورهای اروپایی با عنوان " سلطان باشکوه " و در کشورهای شرقی با نام " سلطان قانونی " مشهور شد . دلیل اینکه سلطان سلیمان را قانونی نامیدند در تلاش های او برای تدوین قوانین برای نخستین بار در امپراتوری عثمانی بود.

سلطان سلیمان علاوه بر کسب فتوحات ارضی در زمینه شعر و شاعری و نیز هنر طلاسازی تبحر خاصی داشت. وی مسلط به 5 زبان زنده دنیا بود که عبارت بودند از : ترکی عثمانی ، ترکی جغتایی ، عربی ، فارسی و روسی./1pars\

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 67
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 7 آذر 1391
نظرات
تفاوت ناخن گرفتن دخترا و پسرا

 

 





http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 173
موضوعات مرتبط: جالب انگیز , زنگ تفریح , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 7 آذر 1391
نظرات
تقدیم به کسانی که روی تبلیغات کلیک کردند.

 

[تصویر:  13499483951.jpg]

تقدیم به کسانی که روی تبلیغات کلیک کردند.

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 296
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 7 آذر 1391
نظرات
داستان کلک مردانه
بازدید : 3684 مرتبه
تاریخ : 1389/06/03
شخصی نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .
پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم .
پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .

آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .


 

 

نگاهی به دور و برم کرده و جز پیرزن کسی را ندیدم ، از او پرسیدم : پس عروس من کجاست ؟ پیرزن گفت : من عروس تو هستم و برای تو عقد شده ام ! نگاهی به او کردم ، تنی دیدم چون چوب خشک ، نه دندان داشت و نه یک موی سرش سیاه بود . مسلمان نشنود کافر نبیند . دانستم که او مرا فریب داده است .
بی درنگ بر خود مسلط شده و گفتم : الحمد الله که مقصود من انجام شد ، من تو را می خواستم و چون خجالت می کشیدم ، آن دخترک را بهانه کرده بودم .
پس با خود فکری کردم که چگونه خود را از دست آن عفریته نجات دهم ، چون می دانستم اهالی آن شهر از مرده شو بسیار می ترسند و او را در جمع خود راه نمی دهند ، آنشب را صبح کرده و بیرون آمدم .
کرباسی خریدم و بر سر بستم و سایر اسباب غسالی را فراهم آوردم و داخل خانه شدم . عروس گفت : این چه اوضاعی است ؟
گفتم : من در شهر خود مرده شوئی بودم و شنیده بودم که مرده شوی این ولایت مرده است ، به این شهر آمدم تا به این شغل مشغول بشوم و لیکن چون دست تنها بودم تو را گرفتم تا من را در شستن زن های مرده کمک کنی .
چون عروس این سخنان شنید ، نعره ای زده و بیهوش شد و همینکه بهوش آمد او را گفتم : زود باش این ادا اطوارها را دور بریز ، تو برای من بسیار خوش قدم نیز هستی ، پا شو که باید برویم چون چند مرده آورده اند که باید رفته و آنها را غسل دهیم ،من به اهالی شهرگفته ام زنها را تو و مردها را من غسل خواهیم دا د . عروس التماس و زاری کرده و گفت : از من دست بردار ، من مهر خود را به تو میبخشم و مبلغی هم به تو می دهم . من راضی نمی شدم تا آنکه به هزار معرکه من را راضی کرده ، ثروت قابل توجه ای را به من بخشید و او را طلاق گفتم . !!!!!!
نتیجه اخلاقی:مرها !!!!!! ....... از این داستان یاد بگیرند ممکنه به دردشون بخوره..

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 119
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : پنج شنبه 18 آبان 1391
نظرات
داستان تخیلی گنجشگ ایرانی
بازدید : 3685 مرتبه
تاریخ : 1389/06/03

اینجا بچه ها دست به پرنده هایی که از لانه افتاده‌اند نمی زنند. مبادا بوی آدم بگیرند. می‌گویند وقتی جوجه‌ها بوی آدم ‏می گیرند ممکن است حتی پدر و مادرشان هم با آنها غریبی کنند. غریبی درد بدی است. خدا نکند کسی به غریبی ‏بیفتد. مهم نیست کجاست. مهم نیست چقدر دور است. اصلا دور و نزدیکی در مقابل غریبی حرفهای بی اهمیتی ‏هستند. احساس غریبی در من از زمانی پیدا شد که بوی آدم گرفتم. یک گنجشک ایرانی مثل تمام گنجشکهای دنیا، پر ‏سر و زبان و سحر خیز بودم. همچین ازین شاخه به آن شاخه می‌پریدم که برگ از برگ تکان نمی‌خورد.‏

گاهی وقتی لای شکوفه‌های گیلاس قر و اطوار می‌آمدم، گردن گربه‌ی پشمالویی را هدف می گرفتم که درست روی ‏دیوار مجاور نشسته بود و چهار چشمی مرا می‌پایید. با هر جابجایی، گردن آن ملعون هم می‌پیچید. من هم لج می ‏کردم و مثل فرفره می‌چرخیدم. می‌خواستم گردنش آرترز بگیرد. قیافه‌اش دیدنی بود وقتی نیشش را باز می‌کرد واز ‏اعماق حنجره مهیبش ناله ای می‌کرد و صورنش را مأیوس از شکار من باز می‌گرداند، خودش هم می فهمید اینکاره ‏نیست. پریدن روی درخت گیلاس کار او نیست. پرنده‌ی کوچکِ چالاکی می‌خواهد مثل من با بالهای سبز و خاکستری و ‏سر سیاه که معلوم می‌کرد نر هستم و مثل همه‌ی پسر بچه‌های بازیگوش بقول مادرم " گنجشک نبودم رقاصک بودم" ‏یادش بخیر مادرم چقدر مراقب من بود. آدمها را دوست نداشت. یک قدری قدیمی فکر می‌کرد. در نظرش همه‌ی دنیا ‏خلاصه می‌شد در زندگی گنجشکها.‏
پدرم لنگ بود. پای راستش را بچه آدمها توی کوچه با دو شاخه زده بودند. پا داشت اما مثل یک چوبِ خشک بی‌حرکت ‏بود. فقط روی شاخه های بزرگ می‌نشست و هربار که می‌نشست با کله به شاخه برخورد می‌کرد. مادرم می‌گفت ‏وقتی تو از تخم در آمدی عوض شد. رفت دنبال کارش مثل همه‌ی گنجشکهای نر. با اینحال مادرم او را دوست داشت. ‏من هم دوستش داشتم. در کنار او احساس غریبی نمی‌کردم. اما اینجا هزارها گنجشک مثل او هست، با اینحال ‏احساس غریبی می‌کنم. گاهی فکر می‌کنم چگونه به اینجا آمدم. اینجا کجاست؟ سرنوشت چگونه به من پروبالی ‏آهنین داد تا بر فراز ابرها پرواز کنم و آنچه روزی از پرندگان مهاجر می شنیدم و درباره‌ی آن توهم و تخیل می‌کردم به ‏چشم خودم ببینم؟ چه چیزهایی را که باور نمی کردم اما راست بود و چه چیزها که یقین داشتم اما دروغ بود!‏
‏* * *‏
هیچوقت آن روز وحشتناک را فراموش نمی‌کنم که آدمبچه‌ی تخسی ناگهان مرا گرفت. گیر افتاده بودم. از پنجره‌ی ‏شکسته‌ی همان حیاطی که درخت گیلاس داشت وارد خانه شدم. آدمبچه را ندیدم. وقتی دیدم که مثل فنر از جای ‏خود پرید. جگرم کنده شد. مثل اینکه همه‌ی سیاهی‌های دنیا توی چشمم آمده باشد، بی‌مهابا می پریدم. ناگهان روی ‏سطح شیشه پخش شدم. گیج بودم که پسرک پتوی سنگینی را به طرفم پرت کرد. مثل ماهی توی تور افتادم. تار و ‏پود مثل زنجیری پروپایم را قفل کرد. پتو که روی سرم افتاد بوی آدم را تا عمق جانم استنشاق کردم. یادش بخیر مادرم ‏چه قدر از آدمها بدش می آمد. می گفت: " آدمها بوی گوشت برشته می دهند!" خرافاتی بود. فکر می کرد آدم شگون ‏ندارد. همیشه آدمها را از بالا دیده بود. می گفت: " زیرشان از روی شان بدتر است" بزرگترین موجودات زنده ای که دیده ‏بود اسب و شتر بود. بعد از آن خرو گاو بود و آدمها. می گفت ما گنجشکها خوشبخت تر از آن هیولاهای غول پیکر ‏هستیم. چونکه ما آدمها را از بالا می بینیم اما آن بیچاره ها از پایین می بینند. پسرک مرا گرفت. با احتیاط تمام چنگهای ‏وحشت زده ام را از تاروپود پتو آزاد کرد. صدای ضربان قلبم در مشت او هفت بار می پیچید و مثل زلزله ای به درونم بر ‏می گشت. پسرک اما با من مهربان بود. نمی دانم صد بار یا بیشتر وقتی قلب من می تپید ناگهان، صدای یک ضربان ‏بزرگ را از تمام منافذ پوستم می شنیدم که ناهنجار نبود و آرام آرام به من آرامش می داد. صدای عجیبی است. ‏موسیقی گرفته و پر طنینی دارد شاید گوش من زیادی حساس است. اما از آنروز به بعد دیگر صدایی به آن لطافت ‏نشنیدم.‏
دوان دوان مرا پیش مادرش برد. جروبحث می کردند. مرا در قفسی انداختند. آب و دانه و زرده ی تخم مرغ برایم آوردند. ‏دیگر به چشمهای پسرک عادت کرده بودم که هر ساعت پشت میله های قفس ظاهر می شد. از راه دور درخت گیلاس ‏پر شکوفه را می دیدم و گربه ی گردن شکسته ای که درست مقابل آن می نشست. پسرک هر دقیقه کس تازه ای را ‏می آورد تا مرا به او نشان دهد. گاه در را باز می کردند و مرا می گرفتند. بوی آدم، صدای ضربان قلب، یادش بخیر مادرم ‏از آدمها بدش می آمد. وقتی آدمهای خانه ای به سفر می رفتند، مادرم به حیاطشان می پرید و همه را با خود می ‏کشید و می برد. می گفت: " زندگی در خانه ی بی آدم جزو عمر گنجشک حساب نمی شود". من هیچوقت این حرفها ‏را قبول نداشتم. اما حساسیت او باعث می شد که سفر کردن آدمها را خوب زیر نظر بگیرم.

از دو سه روز قبل، یک جار و جنجالی در خانه راه می افتاد که تماشایی بود. ما کاری به این کارها نداشتیم. آن دور و بر ‏می پلکیدیم تا سهم خودمان را برداریم. راستش این دفعه ی آخر هم که گیر افتادم، فریب همان تجربه ها را خوردم. در ‏و دیوار گواهی می داد که اینها مسافرند. فکر کردم رفته باشند. اما نمی دانم کجای کار اشتباه بود. گیر افتادم دیگر. ‏چنگهای قفل شده ام را به نرمی از تار و پود پتو باز کرد. بالم را با دست دیگرش گرفت و روی پشتم خواباند. بعد هم از ‏فاصله ی بسیار نزدیکی خیره خیره در صورتم نگاه کرد. این اولین باری بود که یک آدم را از زیر می دیدم. چقدر وحشتناک ‏بود. آن چشمهای دریده، حفره های بینی و دندانهایی که در آن دهان حیرت زده می درخشید. یادش بخیر مادرم چقدر ‏از آدمها بدش می آمد. می گفت: "پرنده باید بمیرد تا آدم او را رها کند" با آن ضربان قلبی که من داشتم چه کسی باور ‏می کرد مرده ام. مگر مردن کار آسانی است. مردن آرامش می خواست که من نداشتم. تمام سلولهایم می تپید. آن ‏پرنده ای هم که می گویند خودش را به مردن زده، گویا در قفس بوده است. در مشت آدمها گنجشکها فقط به نمردن ‏فکر می کنند. فکر مردن پس از آن در سر گنجشک خواهد افتاد. من تا بحال دو چیز را خوب فهمیده ام: اسارت یعنی ‏شروع مردن و سفر یعنی شروع زندگی. اشتباه نمی کردم. داشتند به سفر می رفتند. اما وضع من چه می شد. خانه ‏ی خالی بعد از آنها برمن در کنج آن قفس چگونه می گذشت. آدمها عادت ندارند گنجشک را در قفس نگه دارند گویا ما ‏صدای خوبی نداریم. نمی دانم داریم یا نداریم اما من از این قضیه خوشحالم با اینکه از آدمها بدم نمی آید اما یک حس ‏عجیبی به من می گوید" همان بهتر صدایت خوب نیست تا آدمها کمتر حال کنند" راستش یک قدری لج گنجشک در ‏می آید. نمی دانم درست است یا نه. ‏
‏* * *‏
در دل نیمه شب در حالی که فضا ی خانه بتازگی سکوت غمزده ی خود را باز یافته بود، ناگهان صدای زنگ ممتد ‏ساعتی همه را از خواب بیدار کرد. وقتی پسرک را صدا زدند، پیش از هر کاری سراغ من آمد و قدری با من سخن گفت. ‏گفتگو که چه عرض کنم، او برای خودش چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم و من هم برای خودم چیزهایی می ‏گفتم که او نمی فهمید. مادرش با او دعوا می کرد. داشتند باروبنه را از خانه خارج می کردند. یک حس مرموزی در من ‏بود که می خواستم با آنها بروم. پسرک در را باز کرد و مرا به آرامی گرفت. روی حیاط برد و در حالی که بلند بلند با ‏مادرش حرف می زد توی جیب داخل کاپشنش قرار داد. تاریک بود. چشمهایم از بوی آدم می سوخت اما چیزی نگذشت ‏که همان موسیقی آشنا و لطیفی که می گفتم شروع به نواختن کرد. من در امواج این موسیقی بر روی شاخه ای ‏نشسته بودم که با حرکتهای تند و تیز آن پسر تکان می خورد. دلم به بد گواهی نمی داد. داشتم سفر می کردم. ‏سفری که - یادش بخیر مادرم - خیالش را هم نمی کرد. همیشه می گفت: " طوری برو که بتوانی برگردی" اما من به ‏بال خود نمی رفتم. در جیب بغل پسری بودم که هراز گاهی با دست مرا از فاصله ی لباس کلفتش لمس می کرد. چه ‏کار باید می کردم؟ آیا اگر فرصتی پیدا می شد باید می گریختم؟ مردد بودم که هوا روشن شد. پسرک مرا گرفت و سرم ‏را زیر شیر آب کرد. قدری دانه ی برنج کف دستش گذاشته بود که غذای من باشد. بار دیگر هوا تاریک شد و من که آن ‏مهربانی را به فال نیک گرفته بودم، تصمیم خودم را گرفتم. می خواستم در آن گهواره ای که به زور یافته بودم، با آن ‏موسیقی عجیبی که در گوشم می تپید خوگر شوم و با آرامش تمام صبر کنم تا سفر به پایان برسد. آنجا که رسیدم در ‏یک فرصت خوب خواهم گریخت. تا دنیای تازه چگونه باشد؟ آیا آنجا گنجشکی خواهد بود؟ آیا آنقدر خواهد بود که بتوانم ‏برگردم؟ باید صبر می کردم تا چه خواهد شد؟
به قدر یک شکنجه طولانی بود آن سفر. من تقریباً مرده بودم. گاه می شد که مرا از آن پسر دور می کردند. آنقدر گریه ‏می کرد که دوباره پس می دادند. اشکهایش روی گردنم می ریخت. از گوشه ای هوای خنکی می آمد و من دوباره جان ‏می گرفتم. چاره ای نداشتم. در بین راه جز سالنهای تو در تو و پر از هیاهو و صندلی های هواپیما و نور چراغها چیز ‏دیگری نبود. من سفری می خواستم از باغچه ای به باغی. یادش به خیر مادرم از هواپیما می ترسید. می گفت: "خدا ‏را شکر داخلش معلوم نیست اگر نه آدمها را از زیر می دیدیم". چه خرافات مسخره ای داشت. می گفت: "وقتی روی ‏سیم می نشینم و هواپیمایی از بالای سرم در می شود زیر پایم می لرزد." من هیچوقت این حس را نداشتم. اما آنروز ‏ترس وجودم را گرفته بود. باید انرژی خودم را برای لحظه ی فرار ذخیره می کردم. هرچه به من می دادند می خوردم. ‏منتظر بودم تا این راهروها و سالن ها تمام شود. آنوقت من می دانستم و هوای تازه و درختان پر از میوه های زیاد ‏رسی که خود بخود از شاخه ها می ریختند. راهش همان بود. آدمها از پرنده ی مرده بیزارند. من هم که تقریباً مرده ‏بودم. اصلاً جان اینکه دور و برم را نگاه کنم نداشتم. باید پاهایم را چوب می کردم. مثل پای راست پدرم که بچه ها با دو ‏شاخه زده بودند. مادرم می گفت:" وقتی نوبت او بود که برای تو غذا بیاورد، هر بار که می آمد، تمام سر و ریختش پر از ‏گِل بود. خودش را روی زمین می کوفت تا لقمه ای را قاپ بزند." نگاه کردم. دیدم پاهایم خودشان چوب هستند. ‏ترسیدم. جدی جدی داشتم می مردم. هرچه بادا باد. چوب بود، چوبتر کردم. چشمم را هم بستم. اول از همه پسرک ‏فهمید. برد پیش مادرش، کلی داد وهوار کردند. آخر سر مرا زیر یک درخت رها کردند و رفتند.

هوا سرد بود. آهسته چشمهایم را گشودم. چقدر زیبا بود آنچه می دیدم. باور کردنی نبود. تا چشمم می دید سبز بود. ‏نسیم سرد و خوشبویی می وزید. چند تا کلاغ در آسمان می پریدند. ترسیدم، از جای خود جستم. تشنه بودم. همه ‏جا پر از آب بود. از شاخه ها آب می چکید. در حفره های کوچک، در لابلای برگها قطره های آب جمع شده بود. ذرات ‏معلق آب که همه سو در هوا پراکنده بود می آمد و به صورتم می خورد.‏
نفس عمیقی کشیدم. از زمین بلند شدم. چه لذتی دارد پروازی که با بالهای خودت می کنی. زیباتر از بالهای خیال که ‏ما را تا بیکرانه ها پرواز می دهند. آنها بالهایی است که در رویای شبانه از تو برخاسته اند. اما خود تو برخاسته ی ‏بالهای دیگری هستی که از زمین بلندت می کنند. یادش بخیر مادرم می گفت:"خوش به حال عنکبوتها " می گفت:" ‏عنکبوت تاری را می تند که می تواند به آن آویزان شود" بالهایم را هرچه محکم تر به هم می زدم و می گذاشتم قطره ‏های معلق آب که در هوا پراکنده بودند، به صورتم برخورد کنند. از بالا به سرزمین تازه ام نگاه می کردم. زیبایی کرانی ‏نداشت. در زمینه ی سبز چمن، درختها به هم می پیوستند و رنگهای بی مانند خود را در هم فرو می کردند. دسته ی ‏بزرگی از سارها روی سیمهای برق نشسته بودند و تعدادی کلاغ آسمان را لکه دار می کردند. اصلاً از کلاغها خوشم ‏نمی آید. زیر و رویشان را دیده ام. به راحتی می توانند یک جوجه ی بی دست و پا را بخورند. سرانجام سروکله یک ‏گنجشک پیدا شد. اما چیز عجیبی می دیدم. روی سر کلاغی پرواز می کرد و گاه به او می چسبید، تو گویی از ‏حشرات بدن او تغذیه می کند.‏
حالم داشت به هم می خورد. دسته ی بزرگی از گنجشکها را دیدم. به نشاط آمدم. چیزی نگذشت که خودم را به ‏ایشان رساندم. نفسم بریده بود. خودم را بزور می کشاندم. مثل ما جیک جیک می کردند. اما معنی نمی داد. طور ‏دیگری بود. ناگهان در هوا می چرخیدند و من نمی فهمیدم. دور می زدم و دوباره خودم را میان آنها جا می دادم. شانه ‏هایم از درد تیر می کشید. با همان سرعتی که می پریدند روی زمین می نشستند. من هم فرود آمدم. با سینه به ‏زمین برخورد کردم. درست مثل پدرم. یادش بخیر مادرم. خرافاتی بود. می گفت:" آن سنگی که پدرت را شل کرد هنوز ‏به زمین برنگشته است." مسابقه خوردن بود چند لقمه ای هم به من رسید. گرسنه بودم. صبر نمی کردم. با اینحال اگر ‏موقع برچیدن دانه گنجشک دیگری مدعی می شد رها می کردم. حوصله ی دعوا نداشتم. دعوا کردن با کسی معنی ‏می دهد که حرفت را بفهمد. وقتی تو ادعایی می کنی، معنی آن ادعا را بداند. دعوا با گنجشکهای غریبه اصلاً برای من ‏قابل فهم نیست. گنجشکهای ماده ممکن است. اما نرها اینکاره نیستند. برای ماده ها غریبه و خودی فرق نمی کند. ‏مخصوصاً اگر ماده باشد. همه حرف هم را می فهمند. اصلاً گنجشکهای ماده غریبه نمی شوند. در نتیجه ممکن است ‏دعوا هم بکنند. مشکل مال ماست. یک قدری طول می کشد تا ما هم مثل ماده ها شویم. من با کسی دعوا نداشتم. ‏دنبال دوست بودم. صدای جیک جیک گوشم را کر می کرد. تازه می فهمیدم جیک جیک یعنی چه. جیک جیک صدای ‏بی معنی است. پرت و پلاست. همهمه ی اصوات تو در تو که مفهومی ندارد. وگرنه جیکی که معنی داشته باشد ‏هرچند پر تعداد هم باشد جیک جیک نمی شود. صد تا، هزارتا، صد هزارتا جیکِ درست و حسابی را که کنار هم ‏بگذاری، یک جیک جیک از آن بعمل نمی آید. اما مرا آنروزها نه جیکی بود و نه جیک جیکی. معنی دار و بی معنی هرچه ‏بود گذشته بود. حالا من اینهمه راه آمده بودم. خسته و گرسنه، تنها و بیگانه بودم. همراه دسته ی گنجشک ها می ‏رفتم تا راه و چاه را یاد بگیرم و زبانشان را بفهمم. روی درختی نشستم. دسته ی کوچکتری را دیدم که در حول و حوش ‏غذا خوردن آدمها پرسه می زنند. خیلی خطرناک بود. اینها مثل اینکه نمی دانند آدم یعنی چه. چیز عجیبی می دیدم. ‏آدمها تکه هایی از غذای خود را برای گنجشکها پرتاب می کردند و گنجشکها هم بی خیال از هرگونه دامی یا تفنگ ‏بادی و دو شاخه ای جلو می رفتند و درست، جلوی چشم آدمها سر غذا دعوا می کردند. یادش بخیر مادرم نبود چهار تا ‏نصیحتشان بکند. واقعاً باورکردنی نیست. گاهی آدمها پاره ای از غذا را عمداً روی میز رها می کردند و گنجشکها توی ‏بشقاب آنها می رفتند تا خورده ریزه ها را بخورند. باور می کنید؟ ممکن بود روی کارد یا چنگال یک آدمی را نوک بزنند. در ‏حالی که آدم سر جایش نشسته بود. یادش بخیر مادرم بدجوری به آدمها پیله می کرد. می گفت: "بدترین چیزی که ‏آدمها ساخته اند کارد است! چون چیزها را از هم جدا می کند."‏
بچه ها بطرف پایین هجوم بردند. من هم با ایشان رفتم. در گذرِ آدمها میان میز و صندلی ها، هرکسی گوشه ای ‏نشست. بوی غذا همه جا پیچیده بود. من مثل فنر بی قراری می کردم. می ترسیدم. ناگهان بوی آدم چشمانم را به ‏سوزش انداخت. سراسیمه شدم. سیاهه ای پیش چشمم ظاهر شد. جای درنگ نبود. پرواز کردم و آنچنان بالهایم را به ‏هم زدم که همه ی گنجشکها با من بلند شدند. روی سیمهای برق نشستیم. جیک جیک در مرغان افتاد. اما این جیک ‏جیک معنی دار بود! بدجوری نگاه می کردند. دو سه تایی که نزدیک تر بودند برخاستند و مرا بی محل کردند. بقیه هم ‏رفتند. حسابی خراب کرده بودم. آن بالا روی سیم تنها ماندم. آفتاب می رفت که غروب کند.‏
هوا کمی سرد بود. مدتی که گذشت دوباره احساس گرسنگی کردم. به خودم آمدم. در این فاصله بعضی از مغازه ها ‏بسته بودند. چراغها روشن شده بود. شور شور جمعیت از میان رفته بود. نمی دانم چند ساعت گذشته بود که من آن ‏بالای سیم در احساس بیگانگی و غمی که داشتم کز کرده بودم. وقتی به صحنه نگاه کردم دوباره ترسیدم. هرگوشه ‏مرغهای دریایی و کلاغها ریخته بودند. نفس در سینه ام حبس شده بود. نامردها چنان راه می رفتند که انگار محوطه را ‏خریده اند. دیدم بدجوری هوا پس است. تصمیم گرفتم همان بالا هرطور شده شب را صبح کنم. روز که روشن بشود ‏دوباره سروکله ی بچه ها پیدا خواهد شد. اینبار نشانشان می دهم که گنجشک یعنی چه!‏
آن شب روز شد و روزها شب شد و من همچنان در میان گنجشکها جایی نداشتم. اینها خرافاتی تر از مادر من بودند. ‏می گفتند: "گنجشک ایرانی شگون ندارد. وقتی با ماست، نان ما بریده می شود" اینجا گنجشکهای نر یک خال سیاه ‏زیر گلو دارند. خال ما هم از همانجا شروع می شود اما کمی به طرف سر متمایل است. می گویند: " کله اش سیاه ‏است. با ما فرق دارد" وقتی نگاه می کردم می دیدم واقعاً فرق دارم. این قضیه ی ترس مسئله ی کوچکی نیست. ‏بندی که شانه ات را در هم می فشارد. رویِ پریدن، راه رفتن و دانه برچیدنت اثر می کند. یک احساس خطر دائم که ‏بالها را طور دیگری به هم می زند. ما خودمان نمی فهمیم. حتی وقتی گنجشکهایی غیر از خودمان را هم می بینیم در ‏نگاه اول متوجه نمی شویم. همه چیز طبیعی به نظر می رسد. کافی است زبان مرغی را یاد بگیری، همه مثل هم می ‏شوند. ‏
خوب یک فرقهای کوچکی هست، اما مهم نیست. مگر زندگی یک گنجشک چقدر عرض و طول دارد. لانه درست کردن، ‏روی تخم خوابیدن و وراجی کردن را همه بلدند. آب و دانه هم که هر طور باشد می رسد. اینها اصلاً مسئله مهمی ‏نیست. شومی و بدشگونی از جای دیگری آب می خورد. ترسیدن چیز عجیبی است. وقتی حسش را گرفتی، وقتی ‏پدرت آن را با خود آورد و مادرت به تو حالی کرد.‏
یعنی در دلت ریشه کرد. همینطور با تو می ماند. جزئی از شخصیت گنجشک می شود. بعد اگر روزی تو آدمی را ببینی ‏و احساس ترس نکنی همه چیز بحرانی خواهد شد. واقعاً نمی ترسی اما دلت می خواهد بترسی. فکر می کنی اگر ‏نترسی خودت نیستی!‏
بدشگونی گنجشک از همین نقطه آغاز می شود. اگر ترسیدن خشک و خالی بود همگان درک می کردند. بالاخره ‏بعضی گنجشکها ترسو تر از بقیه هستند. همه جا همین است. بعضی ها واقعاً جرأت دارند روی دست آدمها هم ‏بنشینند. ‏
قضیه این نیست. بدشگونی در واقع از ترساندن است. روز اول می ترسی و دیگران را هم می ترسانی. بعد از مدتی ‏ترست می ریزد اما هنوز دیگران را می ترسانی. از آن به بعد دیگر کسی تو را دوست ندارد. بالای سیم می مانی و ‏تنهای تنها کلاغها را نگاه می کنی که مثل میمون روی زمین جفتک می زنند وهمچنین قیافه می گیرند، انگار زمین را ‏خریده اند.‏
یادش بخیر مادرم سیم ها زیر پاهایش دائم می لرزید. فکر می کرد این لرزیدن به هواپیماها بستگی دارد. اما در آن سوز ‏و سرمای شبانه وقتی هواپیمایی از فراز من می گذشت به یاد آن جیب بغل گرم می افتادم که با یک موسیقی لطیف و ‏پرطنین مرا تا بی کرانه ها پرواز داد.‏

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 182
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : پنج شنبه 18 آبان 1391
نظرات
ماندگارترین ها مخصوص

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 113
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : چهار شنبه 3 آبان 1391
نظرات
تصاویری رویایی و زیبا از طبیعت

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 135
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1391
نظرات
در تصویر زیر یکی از آخرین بازمانده های نسل مردها را شاهد هستید
 
 
در تصویر زیر یکی از آخرین بازمانده های نسل مردها را شاهد هستید
Inline image 1
 

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 154
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1391
نظرات
کتاب کلاس اول دبستان 70 سال پيش

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 152
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1391
نظرات
زمانی که یک دختر خانم در حال ریمل زدن باشه

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 141
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1391
نظرات
یک تست روانشناسی جالب

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 134
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1391
نظرات
عکس هایی از بزرگترین کشتی

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 186
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1391
نظرات
!تصاویری از منزل بریتنی اسپیرز، خواننده معروف آمریکایی

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 167
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1391
نظرات
برترین ها / ویژه

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 417
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1391
نظرات
مقایسهی لیست تلفن یک دختر :ولیست تلفن یک پسر :اخر خنده

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 137
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1391
نظرات
شما بودید چه واکنشی نشان می‌دادید؟یک داستان پند آموز

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 146
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1391
نظرات
عکس های بازیگران جدید زن و مرد

بزرگترین گالری عکس ایران

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 196
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391
نظرات
عکس های خنده دار جدید

http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 153
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391
نظرات
درباره ما
به سایت من خوش آمدید نظر یادت نره از تمامی صفحات دیدن فرمایید و حتما در خبر نامه ما شرکت کنید
منو اصلی
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید